ستايشستايش، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

ღستايش عشق مامان و باباღ

غربالبیز

سلام عسل مامانی سلام عشق و وجود مامانی ، الهی من فدات بشم که هر روز بامزه‌تر و نمکی‌تر می‌شی دیروز با دخملم و باباجون و اهل خانواده شوهر رفتیم غربالبیز خیلی خوش گذشت ستایش که همش جاش تو آب و لب چشمه ، صبح که از خواب بلند شدیم وسایل را آماده کردیم و دخمل مامانی هم که در خواب ناز بودند باشدند گفتم عزیز دل مامانی می‌خوایم بریم هواخوری بریم بارک ستایش که خیلی ذوق کرده بود همش می‌گفت مامان بریم مامانی بریم دیگه تا رسیدیم یه جای مناسب گیر آوردیم و نشستیم ، هوا خیلی خنک نبود و آفتابي بود ولی آب چشمه خیلی خنک و دلبذیر بود به هر حال یک روز در دامن طبیعت بودیم و به خودمون مرخصی دادیم خیلی نیاز داشتم برای محمد عزیزم...
28 تير 1391

تولد امام زمان (ع)

سلام عسل مامان حالتون چطوره ، خوبي ، ماماني اينقدر دلش برات تنگ ميشه كه مي‌خواد جونش براي عشقش دربره ،  عسلي مامان شعر بزبزي را مي‌خوني و تعريف مي‌كني كه گرگه دست و پاهاش كپيثه الهي من فدات بشم كه اينقدر بامزه‌اي . نيمه شعبان تولد امام زمان «ع» بر تو سوگلي مامان مبارك باد اما تو بايد به ماماني و باباجون تبريك بگي چون سالگرد ازدواجمون بود . دو روز تعطيلي واقعاً خوش گذشت و همه جا شيريني و شربت و جشن و سرور بود كه انشاء ا... با آمدن خودشان همه جا نوراني ميشه و پر از عدل و داد و شما دخمل مامان جشن را دوست داشتي و همش مي‌گفتي وايسا ببينم   ...
19 تير 1391

بدون عنوان

 سلام عزيز دل ماماني مي‌دونم دوباره دير بهت سر زدم چون واقعاً سرم شلوغ بود و همكارم رفته بود مكه و من كارهاي او را انجام مي‌دادم با اين حال ازت معذزت مي‌خوام معذرت معذرت  و  . حالا تعريف كنم از هفته گذشته ، باشه ! هفته گذشته با خاله شهناز و دايي احمد قرار گذاشتيم بريم پارك و خاله شهناز زحمت ساندويچ درست كردن را كشيد  . رفتيم پارك و شما كه سر از پا نمي‌شناختي همش مي‌گفتي تاب تاب سرسره الاكلنگ ، باباجون عسلي بابا را برد براي گشت و گذار و تاب بازي تو هم كه حسابي ذوق كرده بودي الهي من فدات بشم و بعد هم طاها شما را برد موتور سواري و با مهلا و زهرا و بچه‌هاي دايي جون توب بازي...
13 تير 1391
1